جمشيد


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 614
:: باردید دیروز : 475
:: بازدید هفته : 1641
:: بازدید ماه : 6478
:: بازدید سال : 22191
:: بازدید کلی : 2267737

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

جمشيد
یک شنبه 13 ارديبهشت 1394 ساعت 15:25 | بازدید : 40787 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

گرانمايه جمشيد فرزند او

كمر بست يكدل پر از پند او

بر آمد بر آن تخت فرخ پدر

برسم كيان بر سرش تاج زر

كمر بست با فرّ شاهنشهى

جهان گشت سرتاسر او را رهى‏

زمانه بر آسود از داورى

بفرمان او ديو و مرغ و پرى‏

جهان را فزوده بدو آبروى

فروزان شده تخت شاهى بدوى‏

منم گفت با فرّه ايزدى

همم شهريارى همم موبدى‏

بدان راز بد دست كوته كنم

روان را سوى روشنى ره كنم‏

نخست آلت جنگ را دست برد

در نام جستن بگردان سپرد

بفرّ كيى نرم كرد آهنا

چو خود و زره كرد و چون جوشنا

چو خفتان و تيغ و چو برگستوان

همه كرد پيدا بروشن روان‏

بدين اندرون سال پنجاه رنج

ببرد و ازين چند بنهاد گنج

دگر پنجه انديشه جامه كرد

كه پوشند هنگام ننگ و نبرد

ز كتّان و ابريشم و موى قز

قصب كرد پر مايه ديبا و خز

بياموختشان رشتن و تافتن

بتار اندورن پود را بافتن‏

چو شد بافته شستن و دوختن

گرفتند از و يك سر آموختن‏

چو اين كرده شد ساز ديگر نهاد

زمانه بدو شاد و او نيز شاد

ز هر انجمن پيشه‏ور گرد كرد

بدين اندرون نيز پنجاه خورد

گروهى كه كاتوزيان خوانيش

برسم پرستندگان دانيش

جدا كردشان از ميان گروه

پرستنده را جايگه كرد كوه

بدان تا پرستش بود كارشان

نوان پيش روشن جهاندارشان

صفى بر دگر دست بنشاندند

همى نام نيساريان خواندند

كجا شير مردان جنگ آورند

فروزنده لشكر و كشورند

كزيشان بود تخت شاهى بجاى

و زيشان بود نام مردى بپاى

بسودى سه ديگر گره را شناس

كجا نيست از كس بريشان سپاس

بكارند و ورزند و خود بدروند

بگاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان تن آزاده و ژنده پوش

ز آواز پيغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گيتى بروى

بر آسوده از داور و گفتگوى

چه گفت ان سخن سخن‏گوى آزاده مرد

كه آزاده را كاهلى بنده كرد

چهارم كه خوانند اهتو خوشى

همان دست‏ورزان ابا سر كشى

كجا كارشان همگنان پيشه بود

روانشان هميشه پر انديشه بود

بدين اندرون سال پنجاه نيز

بخورد و بورزيد و بخشيد چيز

ازين هر يكى را يكى پايگاه

سزاوار بگزيد و بنمود راه

كه تا هر كس اندازه خويش را

ببيند بداند كم و بيش را

بفرمود پس ديو ناپاك را

بآب اندر آميختن خاك را

هرانچ از گل آمد چو بشناختند

سبك خشت را كالبد ساختند

بسنگ و بگچ ديو ديوار كرد

نخست از برش هندسى كار كرد

چو گرمابه و كاخهاى بلند

چو ايوان كه باشد پناه از گزند

ز خارا گهر جست يك روزگار

همى كرد از و روشنى خواستار

بچنگ آمدش چند گونه گهر

چو ياقوت و بيجاده و سيم و زر

ز خارا بافسون برون آوريد

شد آراسته بندها را كليد

دگر بويهاى خوش آورد باز

كه دارند مردم ببويش نياز

چو بان و چو كافور و چون مشك ناب

چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب‏

پزشكى و درمان هر دردمند

در تندرستى و راه گزند

همان رازها كرد نيز آشكار

جهان را نيامد چنو خواستار

گذر كرد از ان پس بكشتى بر آب

ز كشور بكشور گرفتى شتاب‏

چنين سال پنجه برنجيد نيز

نديد از هنر بر خرد بسته چيز

همه كردنيها چو آمد بجاى

ز جاى مهى برتر آورد پاى‏

بفرّ كيانى يكى تخت ساخت

چه مايه بدو گوهر اندر نشاخت‏

كه چون خواستى ديو برداشتى

ز هامون بگردون بر افراشتى‏

چو خورشيد تابان ميان هوا

نشسته برو شاه فرمان روا

جهان انجمن شد بر آن تخت او

شگفتى فرو مانده از بخت او

بجمشيد بر گوهر افشاندند

مران روز را روز نو خواندند

سر سال نو هرمز فرودين

بر آسوده از رنج روى زمين‏

بزرگان بشادى بياراستند

مى و جام و رامشگران خواستند

چنين جشن فرّخ ازان روزگار

بما ماند از ان خسروان يادگار

چنين سال سيصد همى رفت كار

نديدند مرگ اندران روزگار

ز رنج و ز بدشان نبد آگهى

ميان بسته ديوان بسان رهى‏

بفرمان مردم نهاده دو گوش

ز رامش جهان پر ز آواى نوش‏

چنين تا بر آمد برين روزگار

نديدند جز خوبى از كردگار

جهان سر بسر گشت او را رهى

نشسته جهاندار با فرهى

يكايك بتخت مهى بنگريد

بگيتى جز از خويشتن را نديد

منى كرد آن شاه يزدان شناس

ز يزدان بپيچيد و شد ناسپاس‏

گرانمايگان را ز لشگر بخواند

چه مايه سخن پيش ايشان براند

چنين گفت با سالخورده مهان

كه جز خويشتن را ندانم جهان‏

هنر در جهان از من آمد پديد

چو من نامور تخت شاهى نديد

جهان را بخوبى من آراستم

چنانست گيتى كجا خواستم‏

خور و خواب و آرامتان از منست

همان كوشش و كامتان از منست‏

بزرگى و ديهيم شاهى مراست

كه گويد كه جز من كسى پادشاست‏

همه موبدان سر فگنده نگون

چرا كس نيارست گفتن نه چون‏

چو اين گفته شد فرّ يزدان ازوى

بگشت و جهان شد پر از گفت‏گوى‏

منى چون بپيوست با كردگار

شكست اندر آورد و برگشت كار

چگفت آن سخن‏گوى با فرّ و هوش

چو خسرو شوى بندگى را بكوش‏

بيزدان هر آن كس كه شد ناسپاس

بدلش اندر آيد ز هر سو هراس‏

بجمشيد بر تيره‏گون گشت روز

همى كاست آن فرّ گيتى فروز




:: موضوعات مرتبط: شاهنامه فردوسی , ,
:: برچسب‌ها: فردوسی, اشعار فردوسی, شعر, اشعار شاهنامه, شاهنامه, اشعار شاهنامه فردوسی, شاهنامه صوتی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: