|
|
|
|
|
سه شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 20:7 |
بازدید : 1281 |
نوشته شده به دست hossein.zendehbodi |
( نظرات )
همیریزد میان باغ، للها به زنبرها همیسوزد میان راغ، عنبرها به مجمرها ز قرقویی به صحراها، فروافکنده بالشها ز بوقلمون به وادیها، فروگسترده بسترها زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها فشانده مشک خرخیزی، به بستانها به زنبرها به زیر پر قوشاندر، همه چون چرخ دیباها به پر کبک بر، خطی سیه چون خط محبرها چو چنبرهای یاقوتین به روز باد گلبنها جهنده بلبل و صلصل، چو بازیگر به چنبرها همه کهسار پر زلفین معشوقان و پر دیده همه زلفین ز سنبلها، همه دیده ز عبهرها شکفته لالهٔ نعمان، بسان خوبرخساران به مشک اندر زده دلها، به خون اندر زده سرها چو حورانند نرگسها، همه سیمین طبق بر سر نهاده بر طبقها بر ز زر ساو ساغرها شقایقهای عشقانگیز، پیشاپیش طاووسان بسان قطرههای قیر باریده بر اخگرها رخ گلنار، چونانچون شکن بر روی بترویان گل دورویه چونانچون قمرها دور پیکرها دبیرانند پنداری به باغ اندر، درختان را ورقها پر ز صورتها، قلمها پر ز زیورها بسان فالگویانند مرغان بر درختان بر نهاده پیش خویش اندر، پر از تصویر دفترها عروسانند پنداری به گرد مرز، پوشیده همه کفها به ساغرها، همه سرها به افسرها فروغ برقها گویی ز ابرتیره و تاری که بگشادند اکحلهای جمازان به نشترها زمین محراب داوودست، از بس سبزه، پنداری گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها بهاری بس بدیعست این، گرش با ما بقابودی ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی که بفزاید، به آبانها و نگزایدش صرصرها خجسته خواجهٔ والا، در آن زیبا نگارستان گراز آن روی سنبلها و یا زان زیر عرعرها خداوندی که نام اوست، چون خورشید گسترده ز مشرقها به مغربها، ز خاورها به خاورها به پیش خشم او، همواره دوزخها چوکانونها به پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها خرد را اتفاق آنست با توفیق یزدانی که فرمان میدهند او را برین هر هفت کشورها مه و خورشید، سالاران گردون، اندرین بیعت نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها چه دانی از بلاغتها، چه خوانی از سخاوتها که یزدانش بدادهست آن و صد چندان و دیگرها فریش آن منظر میمون و آن فرخنده ترمخبر که منظرها ازو خوارند و در عارند مخبرها الا یا سایهٔ یزدان و قطب دین پیغمبر به جود اندر چو بارانها، به خشم اندر چوتندرها بهار نصرت و مجدی و اخلاقت ریاحینها بهشت حکمت و جودی و انگشتانت کوثرها ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت همه سرها به چادرها، همه رخها به معجرها بود آهنگ نعمتها، همه ساله به سوی تو بود آهنگ کشتیها، همه ساله به معبرها کف راد تو بازست و فرازست اینهمه کفها دربارت گشادهست و ببستهست اینهمه درها مکارمها به حلم تو گرفتهست استقامتها که باشد استقامتهای کشتیها به لنگرها همی تا بر زند آواز بلبلها به بستانها همی تا بر زند قالوس خنیاگر به مزمرها به پیروزی و بهروزی، همیزی با دلافروزی به دولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها
------------------------------------------------------
غرابا مزن بیشتر زین نعیقا که مهجور کردی مرا ازعشیقا نعیق تو بسیار و ما را عشیقی نباید به یک دوست چندین نعیقا ایا رسم و اطلال معشوق وافی شدی زیر سنگ زمانه سحیقا عنیزه برفت از تو و کرد منزل به مقراط و سقط اللوی و عقیقا خوشا منزلا، خرما جایگاها که آنجاست آن سرو بالا رفیقا بود سرو در باغ و دارد بت من همی بر سر سرو باغی انیقا ایا لهف نفسی که این عشق بامن چنین خانگی گشت و چونین عتیقا ز خواب هوی گشت بیدار هرکس نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا بدان شب که معشوق من مرتحل شد دلی داشتم ناصبور و قلیقا فلک چون بیابان و مه چون مسافر منازل: منازل، مجره: طریقا بریدم بدان کشتی کوهلنگر مکانی بعید و فلاتی سحیقا
-----------------------------------------
در خمار می دوشینم ای نیک حبیب آب انگور دو سالینهم فرموده طبیب آب انگور فرازآور یا خون مویز که مویز ای عجبی هست به انگور قریب شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی چون بیاغاری انگور شود، خشک زبیب این زبیب ای عجبی مردهٔ انگور بود چون ورا تر کنی زنده شود اینت غریب می بباید که کند مستی و بیدار کند چه مویزی و چه انگوری، ای نیک حبیب ما بسازیم یکی مجلس، امروزین روز چون برون آید از مسجد آدینه خطیب بنشینیم همه عاشق و معشوق به هم نه ملامتگر ما را و نه نظاره رقیب می دیرینه گساریم به فرعونی جام از کف سیم بناگوشی با کف خضیب جرعه برخاک همیریزیم از جام شراب جرعه بر خاک همیریزد آزاده ادیب ناجوانمردی بسیار بود، چون نبود خاک را از قدح مرد جوانمرد نصیب
:: برچسبها:
شعر منوچهری دامغانی ,
اشعار منوچهری دامغانی ,
شعر ,
منوچهری دامغانی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
|
|